سلام
خیلی وقت است میخواهم بیایم و ساعت ها انگشتانم را روی دکمه ها بلغزانم و یک دنیا جان در هر کلمه بریزم و روانه کنم در پنجره های زرد و قرمز و آبی تان.
مدت ها پیش میخواستم بیایم بگویم کنکور، کنکور که می گفتند همین بود؟ بیش از نصفش گذشت و من همچنان خسته نشدم! من همچنان با درس هایم خستگی در می کنم! من حتی ذره ای فشار روی خودم احساس نمی کنم. که البته در همین اثنا بلند شدم رفتم با چند نفر دعوا راه انداختم که پس چرا اینقدر دخترانه با ما برخورد می کنید؟ ناز و ظریف و شکننده! غول کنکورشان را میخواستم ببینم! می خواستم شاخش را بشکنم. پیدایش نمی کردم.
با خودم فکر کردم شاید مدت هاست از بین رفته! کشته بودندش و من هیچ نقشی در آن نداشتم! فکر کردم دیگران هم مثل من سنگینی روی قلبشان احساس نمی کنند. فکر کردم هیچکس به خودش سخت نمی گیرد و اصلا چنین قراری وجود ندارد! فکر کردم همه مثل من دفتر تحلیل آزمونشان هر هفته عوض می شود چون از نظرشان زرق و برق و شکوه یک دفتر تحلیل آزمون واقعی را ندارد! فکر می کردم همه مثل من وسط درس خواندنشان مورچه بازی می کنند. دیدم دفتر هایشان روی میزشان را پر کرده، رنگارنگ!! دفتر خلاصه، دفتر رفع اشکال، دفتر فلش زبان ، دفتر جملات انگیزشی!! کتاب چگونه حافظه مان را تقویت کنیم حتا!! بعد هم یادم آمد آن دوران که دوازدهم نبود هنوز، زیبا وبلاگی داشت به اسم دوازدهم! آن وقت ها که می خواندمش نمی فهمیدم. رفتم سراغش! دنیایی بود از استرس. جهانی بود با یک هیولای گنده به نام کنکور! تاریخ ها را هم که نگاه می کردم مرداد، مهر یا نهایتا آبان! من وسط بهمن بودم و همچنان یک دانش آموز بودم که کنکوری نبود! حالم زیادی خوش بود و اتفاقا بقیه هم نگران بودند که چرا؟
بعد یکهو حالم بد شد! زد به سرم! همان موقع بود که یک دنیا بین من و کنکور فاصله افتاد و حالا که به خودم آمدم فاصله ها را دوان دوان طی می کنم ولی پر نمی شوند! مهرداد می گفت صفر تا صدت سه ثانیه است اما چه می دانست که صد تا صفر و حتا که پایین تر از آن هم برایم آهنگ بسیار تند منفی دارد! روند نزولی ش دستم بود. یکباری به دوستی گفتم کاش همین الان برویم کنکور را بدهیم، هر روز کمتر از روز قبل اکسپرتم! اتفاقن همان اوائل بود به ماریا گفتم دارم درد می کشم و توانی در خود نمیبینم، باورم نکرد. همانقدر عادی از کنار حرفم رد شد که انگار یکی از سلام های هر روز صبحمان به هم است.
حوصله ی لحظه ای از دنیایم را نداشتم. از تحمل خسته شده بودم نه که از خستگی درس، که روحم دیگر نمی کشید! روانم آرامش نداشت و من کاری نمی توانستم برایش بکنم. هرچه بیشتر دنبالش میدویدم نتیجه ها پوچ تر می شدند (باز هم می گویم اندک ارتباطی نه به درس دارد و نه به کنکور! اما خب موضوعاتی بودند برای کاستن روح و روان و فکر لطیف آدمی!) از خدا پیغمبر هم هیچ چیز انگار نمی دانستم. به کلی فراموشی گرفته بودم! نماز هایم طبق عادت خوانده می شد و چادرم طبق عرف بر سرم سنگین می ماند. خدا ببخشد من را ولی یکی دو ماه کاملا در لباس یک مسلمان کافر محض بودم. حال عجیبی داشتم و به خودم هم رحم نمی کردم! می گفتم حالم بد است؛ توصیف دیگری برایش نداشتم! کسی نمی فهمید. به حسن که گفتم اصرار کرد باید برویم دکتر! شوخی کرد اما خودش هم فهمید که نفهمیده حرفم را! تنها نمود بیرونی ش هم ناتوانی ام در درس خواندن بود. عاجز شده بودم و در خودم فرورفته بودم.
یک عالم ریختند سرم که حیفی بیچاره. درست را بخون! و حالم که بیشتر از این دغدغه هایشان به هم می خورد، فکر می کردند استرس کنکور را گرفته ام، می گفتند همه، مخصوصن آنها که تا اینجای کار را خیلی خوب آمدند، در بهمن و اسفند همین شکلی می شوند که تو شدی! والله که نمی شوند!! همه همچنان دفتر دفتر به سیل روی میزشان افزوده می شد و من همان ها که هفته ای یک بار عوض می کردم را هم انداختم دور! ماریا برایم کرور کرور جمله سرحال کننده می نوشت و می چسباند به کابینم (مهرداد به میزامون میگه کابین:دی) من تک تکشان را برمی داشتم پشتش یک فکری را در آن لحظه می نوشتم! مثلن از عمق وجود ایمان داشتم آدم ها نباید ومن هژده ساله شوند تا کنکوری شوند. یک سری خصوصیات هست که تا نباشد اسمت بین کنکوری ها قرار نمی گیرد. مثلن اگر کسی به من می گفت شرط کنکور دادن خودخواه شدن است، دیگر اینقدر از قبل برای رسیدنش ذوق نشان نمی دادم! و بله. همان جا بود که احساس کردم باید جانم را بردارم و فرار کنم. هیچ هزینه ای حیف نیست! می ارزد به تصمیم درست فرار از مردم دورنگ و نفرت انگیز! حتا از تمام این دنیا. من می دانم مشفق آن روز که خیلی نگرانم شده بود همین فکرم را فهمیده بود. می دانست می خواهم به هرقیمتی فرار کنم! و همان جا یک دفعه رفتیم مشهد.
فکرش را بکنید! من یک لحظه هم حتا به امامم فکر نکردم! فکرم نرسید از او کمک بخواهم! من از همه بریده بودم و از او بیش از همه. فکرش را بکنید! مرا یادش نرفته بود. چطور ممکن است؟ من انقدر زشت و وقیح و امامی به این رافت و مهربانی در دو قدمی ام! کندن از آن فضای تاریک و تنگ و پناه بردن به حرم نور و روشنی معجزه بود برای من! معجزه کرد در دلم و احساس پرواز داشتم. بلد نبودم با امام حرف بزنم. مثل تازه مسلمان ها یک مفاتیح گرفته بودم در دستم حیران دنبال دعای به درد بخور می گشتم. ماریا گفت عالیه المضامین! شعر و دعا و رمان زیاد خوانده ام و هیچکدام به زیبایی این یکی نبودند! در دلم نشسته بود و سه چهار روزی که آنجا بودیم روزی دو سه وعده می خواندمش. و بعد تجسم ماجده را دیدم در حرم! یادم آمد یک روز از من پرسید کدام دعای خمسه عشر را از همه بیشتر عاشقی؟ و من ماندم! احساس عقب ماندگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. من آنقدر تسلط نداشتم که عاشق یکی از آن پانزده تا شوم. مفاتیح سبزم را باز کردم و مناجات تائبین آمد! وحشت کردم از این همه حرف من که از دهان امام بیرون آمده بود! خودش زبان من شده بود؛ من که گنگ بودم و لال! قشنگ ترین حس دنیا بود که تمام قلبم را پر کرد : من در این دنیا تنها نمانده ام! برای اولین بار بود که از اعماق وجودم احساس کردم امام دارم.تمام دلتنگی هایم را ریختم لابه لای اشک هایم و جا گذاشتمشان رو به روی ضریح.
حالا کنکور و فکرش برایم سخت نیست! طاقت فرسا هم نیست. گاهی جانکاه می شود که اهمیت چندانی ندارد! مشاورمان هم اعتقاد دارد که همان بهتر که راه المپیاد به سنگ خورد و تو باید زیبایی ها و سختی های این مسیر را می دیدی! باید صبرت را به خودت ثابت می کردی و باقی ماندنت بر اراده ت را. توانایی ش را که داری خودت هم می دانی!
راستش من می خواستم به بقیه ثابت کنم توانا و قابلم! می خواستم ثابت کنم خاص و منحصر به فردم و اگر چیزی را بخواهم بدون شک در دستانم است! و بله ثابت کردم. با المپیاد و با این راه دراز کنکور! نه به همه که به خودم. نه توانایی م را که بی عرضگی و تنهاییم را. نه قوت و توانم را که ضعف و نحیف بودنم را! و بعدتر اتفاقات عجیبی در درونم افتاد. مشهد با من کاری کرد که مناجات سحرهای ماه رمضان نکرد! مشهد نور بزرگی بود که تمام چشمانم را روشن کرد و آینده ای برایم ترسیم کرد بس زیبا و دلنشین! مشهد کوچکم کرد. مرا در خود فروشکاند و به خود که آمدم دیدم آنقدر غرق و کوچکم که زیر لب ریز ریز می خوانم "قطره دریاست اگر با دریاست" و امتحان میدهم! و درس میخوانم! و سر کلاس مینشینم! و غذا می خورم! و می خوابم! و همچنان به زمزمه خویش ادامه می دهم و می گذارم نور طلایی شرقی ش دل و دستانم را گرم کند.:)
پ.ن1: این پست را قبل از عید نوشته بودم. یک روز که حالم چندان مناسب نبود! به مشهد که فکر می کنم لبخند تمام حس و حالم را پر می کند! منتها نت نداشتم! مشغول اردوی عید بودم و دوره پایه و اصن یه وضعی!! کاش می شد تمام لحظه هایی که تو این عید دوسشون داشتمو اینجا ثبت کنم.:)
دیگه ببخشید بعد از اینهمه مدت!
پ.ن2: شرمنده اگه حال نمیده بهتون این متن و زیادی طولانیه:(
پ.ن3: خیلی وضعیت وحشتناکی بود قبل عید! می خواستم بیام اینجا از استرس این بگم که یه روز یه دفه دیدم کتابای قطور تستم همشون رو صفحه آخر پاسخنامه ن! کتاب تموم شده بود و من هنوز جایگاهمو باور نکرده بودم!!!
پ.ن4: شاعر شعر عنوان رو نمیشناسم. ولی ادامه بیتش اینه:
« من تازه مسلمان همین قرن جدیدم / حیف است ز درگاه خدا پرت شوم زود »
صحنه ای هم که توی اون عکس دلبر می بینید یکی از زیباترین قسمتای حرمه! دوتا جای بسیااااار زیبا کنار هم:) با همسفر جان همش میرفتیم بعد نمازایی که تو گوهرشاد می خوندیم خیره به گنبد چشم می دوختیم.
عکس هم از حرم امام رضا خواتسید به نظرم سرچ نکنید تو گوگل!:/ برید تو سایت آستان قدس خیلی خوبه آرشیوش:))
پ.ن6: از اونجایی که خودم عید نوروز چندان زیادی نداشتم تبریک نوروز که روا نیست بگم! تازه اونم الان:دی. ولی اعیاد رجبیه تون که گذشت و اعیاد شعبانیه تون که خییییلی خوش می گذره شادی باهاشون برا همتون مبارک:))
درباره این سایت