سلام
خیلی وقت است میخواهم بیایم و ساعت ها انگشتانم را روی دکمه ها بلغزانم و یک دنیا جان در هر کلمه بریزم و روانه کنم در پنجره های زرد و قرمز و آبی تان.
مدت ها پیش میخواستم بیایم بگویم کنکور، کنکور که می گفتند همین بود؟ بیش از نصفش گذشت و من همچنان خسته نشدم! من همچنان با درس هایم خستگی در می کنم! من حتی ذره ای فشار روی خودم احساس نمی کنم. که البته در همین اثنا بلند شدم رفتم با چند نفر دعوا راه انداختم که پس چرا اینقدر دخترانه با ما برخورد می کنید؟ ناز و ظریف و شکننده! غول کنکورشان را میخواستم ببینم! می خواستم شاخش را بشکنم. پیدایش نمی کردم.
با خودم فکر کردم شاید مدت هاست از بین رفته! کشته بودندش و من هیچ نقشی در آن نداشتم! فکر کردم دیگران هم مثل من سنگینی روی قلبشان احساس نمی کنند. فکر کردم هیچکس به خودش سخت نمی گیرد و اصلا چنین قراری وجود ندارد! فکر کردم همه مثل من دفتر تحلیل آزمونشان هر هفته عوض می شود چون از نظرشان زرق و برق و شکوه یک دفتر تحلیل آزمون واقعی را ندارد! فکر می کردم همه مثل من وسط درس خواندنشان مورچه بازی می کنند. دیدم دفتر هایشان روی میزشان را پر کرده، رنگارنگ!! دفتر خلاصه، دفتر رفع اشکال، دفتر فلش زبان ، دفتر جملات انگیزشی!! کتاب چگونه حافظه مان را تقویت کنیم حتا!! بعد هم یادم آمد آن دوران که دوازدهم نبود هنوز، زیبا وبلاگی داشت به اسم دوازدهم! آن وقت ها که می خواندمش نمی فهمیدم. رفتم سراغش! دنیایی بود از استرس. جهانی بود با یک هیولای گنده به نام کنکور! تاریخ ها را هم که نگاه می کردم مرداد، مهر یا نهایتا آبان! من وسط بهمن بودم و همچنان یک دانش آموز بودم که کنکوری نبود! حالم زیادی خوش بود و اتفاقا بقیه هم نگران بودند که چرا؟
بعد یکهو حالم بد شد! زد به سرم! همان موقع بود که یک دنیا بین من و کنکور فاصله افتاد و حالا که به خودم آمدم فاصله ها را دوان دوان طی می کنم ولی پر نمی شوند! مهرداد می گفت صفر تا صدت سه ثانیه است اما چه می دانست که صد تا صفر و حتا که پایین تر از آن هم برایم آهنگ بسیار تند منفی دارد! روند نزولی ش دستم بود. یکباری به دوستی گفتم کاش همین الان برویم کنکور را بدهیم، هر روز کمتر از روز قبل اکسپرتم! اتفاقن همان اوائل بود به ماریا گفتم دارم درد می کشم و توانی در خود نمیبینم، باورم نکرد. همانقدر عادی از کنار حرفم رد شد که انگار یکی از سلام های هر روز صبحمان به هم است.
حوصله ی لحظه ای از دنیایم را نداشتم. از تحمل خسته شده بودم نه که از خستگی درس، که روحم دیگر نمی کشید! روانم آرامش نداشت و من کاری نمی توانستم برایش بکنم. هرچه بیشتر دنبالش میدویدم نتیجه ها پوچ تر می شدند (باز هم می گویم اندک ارتباطی نه به درس دارد و نه به کنکور! اما خب موضوعاتی بودند برای کاستن روح و روان و فکر لطیف آدمی!) از خدا پیغمبر هم هیچ چیز انگار نمی دانستم. به کلی فراموشی گرفته بودم! نماز هایم طبق عادت خوانده می شد و چادرم طبق عرف بر سرم سنگین می ماند. خدا ببخشد من را ولی یکی دو ماه کاملا در لباس یک مسلمان کافر محض بودم. حال عجیبی داشتم و به خودم هم رحم نمی کردم! می گفتم حالم بد است؛ توصیف دیگری برایش نداشتم! کسی نمی فهمید. به حسن که گفتم اصرار کرد باید برویم دکتر! شوخی کرد اما خودش هم فهمید که نفهمیده حرفم را! تنها نمود بیرونی ش هم ناتوانی ام در درس خواندن بود. عاجز شده بودم و در خودم فرورفته بودم.
یک عالم ریختند سرم که حیفی بیچاره. درست را بخون! و حالم که بیشتر از این دغدغه هایشان به هم می خورد، فکر می کردند استرس کنکور را گرفته ام، می گفتند همه، مخصوصن آنها که تا اینجای کار را خیلی خوب آمدند، در بهمن و اسفند همین شکلی می شوند که تو شدی! والله که نمی شوند!! همه همچنان دفتر دفتر به سیل روی میزشان افزوده می شد و من همان ها که هفته ای یک بار عوض می کردم را هم انداختم دور! ماریا برایم کرور کرور جمله سرحال کننده می نوشت و می چسباند به کابینم (مهرداد به میزامون میگه کابین:دی) من تک تکشان را برمی داشتم پشتش یک فکری را در آن لحظه می نوشتم! مثلن از عمق وجود ایمان داشتم آدم ها نباید ومن هژده ساله شوند تا کنکوری شوند. یک سری خصوصیات هست که تا نباشد اسمت بین کنکوری ها قرار نمی گیرد. مثلن اگر کسی به من می گفت شرط کنکور دادن خودخواه شدن است، دیگر اینقدر از قبل برای رسیدنش ذوق نشان نمی دادم! و بله. همان جا بود که احساس کردم باید جانم را بردارم و فرار کنم. هیچ هزینه ای حیف نیست! می ارزد به تصمیم درست فرار از مردم دورنگ و نفرت انگیز! حتا از تمام این دنیا. من می دانم مشفق آن روز که خیلی نگرانم شده بود همین فکرم را فهمیده بود. می دانست می خواهم به هرقیمتی فرار کنم! و همان جا یک دفعه رفتیم مشهد.
فکرش را بکنید! من یک لحظه هم حتا به امامم فکر نکردم! فکرم نرسید از او کمک بخواهم! من از همه بریده بودم و از او بیش از همه. فکرش را بکنید! مرا یادش نرفته بود. چطور ممکن است؟ من انقدر زشت و وقیح و امامی به این رافت و مهربانی در دو قدمی ام! کندن از آن فضای تاریک و تنگ و پناه بردن به حرم نور و روشنی معجزه بود برای من! معجزه کرد در دلم و احساس پرواز داشتم. بلد نبودم با امام حرف بزنم. مثل تازه مسلمان ها یک مفاتیح گرفته بودم در دستم حیران دنبال دعای به درد بخور می گشتم. ماریا گفت عالیه المضامین! شعر و دعا و رمان زیاد خوانده ام و هیچکدام به زیبایی این یکی نبودند! در دلم نشسته بود و سه چهار روزی که آنجا بودیم روزی دو سه وعده می خواندمش. و بعد تجسم ماجده را دیدم در حرم! یادم آمد یک روز از من پرسید کدام دعای خمسه عشر را از همه بیشتر عاشقی؟ و من ماندم! احساس عقب ماندگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. من آنقدر تسلط نداشتم که عاشق یکی از آن پانزده تا شوم. مفاتیح سبزم را باز کردم و مناجات تائبین آمد! وحشت کردم از این همه حرف من که از دهان امام بیرون آمده بود! خودش زبان من شده بود؛ من که گنگ بودم و لال! قشنگ ترین حس دنیا بود که تمام قلبم را پر کرد : من در این دنیا تنها نمانده ام! برای اولین بار بود که از اعماق وجودم احساس کردم امام دارم.تمام دلتنگی هایم را ریختم لابه لای اشک هایم و جا گذاشتمشان رو به روی ضریح.
حالا کنکور و فکرش برایم سخت نیست! طاقت فرسا هم نیست. گاهی جانکاه می شود که اهمیت چندانی ندارد! مشاورمان هم اعتقاد دارد که همان بهتر که راه المپیاد به سنگ خورد و تو باید زیبایی ها و سختی های این مسیر را می دیدی! باید صبرت را به خودت ثابت می کردی و باقی ماندنت بر اراده ت را. توانایی ش را که داری خودت هم می دانی!
راستش من می خواستم به بقیه ثابت کنم توانا و قابلم! می خواستم ثابت کنم خاص و منحصر به فردم و اگر چیزی را بخواهم بدون شک در دستانم است! و بله ثابت کردم. با المپیاد و با این راه دراز کنکور! نه به همه که به خودم. نه توانایی م را که بی عرضگی و تنهاییم را. نه قوت و توانم را که ضعف و نحیف بودنم را! و بعدتر اتفاقات عجیبی در درونم افتاد. مشهد با من کاری کرد که مناجات سحرهای ماه رمضان نکرد! مشهد نور بزرگی بود که تمام چشمانم را روشن کرد و آینده ای برایم ترسیم کرد بس زیبا و دلنشین! مشهد کوچکم کرد. مرا در خود فروشکاند و به خود که آمدم دیدم آنقدر غرق و کوچکم که زیر لب ریز ریز می خوانم "قطره دریاست اگر با دریاست" و امتحان میدهم! و درس میخوانم! و سر کلاس مینشینم! و غذا می خورم! و می خوابم! و همچنان به زمزمه خویش ادامه می دهم و می گذارم نور طلایی شرقی ش دل و دستانم را گرم کند.:)
پ.ن1: این پست را قبل از عید نوشته بودم. یک روز که حالم چندان مناسب نبود! به مشهد که فکر می کنم لبخند تمام حس و حالم را پر می کند! منتها نت نداشتم! مشغول اردوی عید بودم و دوره پایه و اصن یه وضعی!! کاش می شد تمام لحظه هایی که تو این عید دوسشون داشتمو اینجا ثبت کنم.:)
دیگه ببخشید بعد از اینهمه مدت!
پ.ن2: شرمنده اگه حال نمیده بهتون این متن و زیادی طولانیه:(
پ.ن3: خیلی وضعیت وحشتناکی بود قبل عید! می خواستم بیام اینجا از استرس این بگم که یه روز یه دفه دیدم کتابای قطور تستم همشون رو صفحه آخر پاسخنامه ن! کتاب تموم شده بود و من هنوز جایگاهمو باور نکرده بودم!!!
پ.ن4: شاعر شعر عنوان رو نمیشناسم. ولی ادامه بیتش اینه:
« من تازه مسلمان همین قرن جدیدم / حیف است ز درگاه خدا پرت شوم زود »
صحنه ای هم که توی اون عکس دلبر می بینید یکی از زیباترین قسمتای حرمه! دوتا جای بسیااااار زیبا کنار هم:) با همسفر جان همش میرفتیم بعد نمازایی که تو گوهرشاد می خوندیم خیره به گنبد چشم می دوختیم.
عکس هم از حرم امام رضا خواتسید به نظرم سرچ نکنید تو گوگل!:/ برید تو سایت آستان قدس خیلی خوبه آرشیوش:))
پ.ن6: از اونجایی که خودم عید نوروز چندان زیادی نداشتم تبریک نوروز که روا نیست بگم! تازه اونم الان:دی. ولی اعیاد رجبیه تون که گذشت و اعیاد شعبانیه تون که خییییلی خوش می گذره شادی باهاشون برا همتون مبارک:))
بعد از وقفه نسبتا طولانی! بعد از یه پرش عجیب از ۱۷سالگی نچسب به ۱۸ سالگی جالب:)
خیلی وقت بود با تولدم بزرگ نشده بودم.حس جالبیه!
"هیوده" برای من یه غول بود! برای منی که هنوز بچه بودم، زیادی بزرگ بود! من هر اتفاق و اسم و قضیه ای رو با یه رنگ خاص و یه عبارت ریاضی تو ذهنم می سازم. مثلن اگه یه آدمی برام خیلی گوگولی و دوست داشتنی باشه یه ترکیبی از قدرمطلق یا جزء صحیح با یه سری عددای پر شمارنده (72 یا 36 یا 24 و .) براش میچینم و یه رنگ زرد غلیییظ که حال آدمو جا میاره می پاچم روش. یا مثلن اگه خیلی گنده و زشت و چندش باشه، کاملن ناخودآگاه توی ذهنم یه پس زمینه خاکستری پررنگ میاد و عددای اول بزرگ و زشت میریزن روش و برای خودشون کاملن ناموزون می رقصن! اگه خیلی بدتر از این حرفا باشه براش یه علامت تقسیم میندازم وسط و دوتا از زشت ترینای اون عددا رو میچینم رو هم. دیگه بدترینش اینه که صورت از مخرج بزرگ تر باشه!! اسم ها عجیب تاثیرگذارن و ۱۷ کوچیکترین عدد اول زشتیه که میشناسم.اون سال رو با یه رنگ زرد لیمویی شروع کردم وبه تدریج یا حتی غیر تدریجی بعضی اوقات تیره شد و زشت شد و تا همین آبان که گذشت خودم رو کشتم تا به سیاه نرسه، توی طوسی تیره تیره تیره خودش فرو بره و بمونه تا بدتر از این نشده! تا فروردین خیلی اتفاقا افتاد و خیلی عددای اول به ذهنم القا شد ولی وسطای فروردین، خبر المپیاد بود و یه ضربه بزرگ که علامت تقسیمو انداخت وسط ماجرا! بعد از اون دیگه همینطور عددای اول بزرگ و زشت توی صورت کسر ضرب شدن.برای این که از تاثیر اسم ها بهتون بگم همین کافیه که اسم هیوده رو گذاشتم سال "خانواده". و یه زیبا و یه زن داداش به خونواده مون اضافه شدن و یه طوبا و یه ام طوبا رفتن! این حجم تراکم بده بستون تو خونواده مون تا حالا نبوده و من بعد هم قطعن نخواهد بود!
بگذریم! ۱۷ گذشت و تا آخرین لحظه هم زهر خودش رو ریخت! ۱۸ با خودش یه نوری رو آورد و یه رنگ نارنجی متمایل به زرد:) هیژده ماهیتا خوشگل و تو دلبروعه. دومین عدد پر شمارنده و یه جورایی بامزه س. شاید واسه اسم بچه م هم برگزیدمش:دی. خلاصه اسم امسال رو با میم باهم گذاشتیم "سال تبدیل رویاها به خاطرات" و خیلی خیلی دوستش دارم! اول سال تصمیمم این بود که موفق بشم، نه مقبول! حالا میبینم منافاتی باهم ندارن این دوتا (البته اگه حسنا یا ماریا آدرس اینجا رو داشتن قطعن واسه همین یه جمله م تمام تلاششون رو میکرن که اینجا فیلتر بشه!!) مثلن خودم میفهمم بیشتر مهربونم، کمتر ناراحت و عصبانی. و این ینی بزرگ ترین قدمی که میتونستم به سمت حس بعهتر بردارم! نور جدید هیژده اومد و بهم نشون داد چی مهمتره و چی اصلن مهم نیست!! حالا چیزی که میخام بگم اینه که شاید همه این نگاه های جدید به خاطر عینک نوعه:دی! هفته پیش عینکی شدم و بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنید بهم میاد:))
میدونم عکس بی کیفیته ولی قشنگه:) دقیقن هیژده همینه:) از سری نقاشی های فوق العاده جیم وارن
پ.ن1: گزینه دو رو در بدو 18 سالگی بالاخره رسوندم به اونجایی که میخاستم و از حالا به بعد هدف میشه فقط پیشرفت کردن. تا اونجا که هر هفت تا درس رو 100 بزنم و زمانم هم از زمان نرمال آزمون زودتر تموم بشه:)
پ.ن2: خب معمولن مقدار تلاشم با مجذور موتیویتم رابطه عکس داره:/ جاتون خالی الان هم پر از انگیزه م! -_-
پ.ن3: گوشه کتاب ادبیاتم نوشتم «اگه اسم شوهرم "امیرحسین" یا "حسین" بود براش می خوندم "امیری حسین و نعم الامیر" و از ایهام و تلمیح مسخره ش به حالت کیفور از خنده روده بر می شدم!» و همون روز معلم ادبیاته خواست پرسش کنه به این صورت که به طرف میگه فلان جا رو بخون و هرچی درباره ش میدونی بگو! خلاصه یکی از بچه های میز بغلی منو صدا کرد و کتاب نداشتن و من دادم بهشون. طرف هم هی تپق میزد موقع خوندن تا اونجا که از خنده منفجر شد:دی. یه مدته همش از من حال امیرحسینمونو می پرسه!:)
پ.ن4: تو ادبیات به یه مقام خدایی رسیدم که شدم مرجع خیلیا و حتا خود معلمه که چگونه درس بخوانیم:! من میخام پاشم یه روز تو صبحگاه راهنمایی و بهشون التماس کنم که "علیکم بالشعر و الاستغراق فیه" و به دوستای کنکوری خودم هم میگم تست قرابت هرشب،تست قرابت هرشب و تست قرابت هرشب و با هربیت هرسوال پرواز کنید و با تمام وجودتون ازش لذت ببرید! ولی خاهشن سر امتحان اصلن به هیچ بیت و زیبایی فکر نکنید! من تو اگزینه دو اول که طبق عادت با خوندن شعر حالم جا می اومد جوری گند زدم ادبیاتو و از همه زمانا براش گذاشتم که حتا رو شیمیم که آخرین درسه هم تاثیر گذاشت!!
پ.ن5: صبح حوصله مدرسه رو نداشتم و نیومدم مدرسه و نشستم همه اینا رو نوشتم! اما وقتی رفتم دنبال عکس همش پرید:( قشنگ گریه م داشت درمیومد. دیگه اومدم مدرسه و نوشتمشون دوباره:) ولی میدونین؟ اون اولیه ش بیشتر به دلم نشست!
پ.ن6: پست بعدی باید بنویسم " انتخاب من؟ علوم پایه. چرا؟" شما هم میشه بهش فکر کنید تا اونموقع بهم بگید؟ بین رشته های ریاضی-فیزیک از این سه دسته "مهندسی/علوم پایه/شناور" کودومشون و چرا؟
سلام
این مدت هم سرم تا حدی شلوغ بود و هم از سر یه ترسی نمینوشتم اینجا! کارای مدرسه ریخته بود رو هم و همه چیز از اون نظم اولیه خودش در اومده بود، همون نظمی که فکر میکنم برای موفق بودنم قطعن لازمه. من ندارمش و فقط سعی میکنم اداشو دربیارم! باز هم موفق نیستم. این دردناکه:|
البته اینم بگم که به عقیده بنده که هنوز مرداده. وسطای مرداد هم هست:) مرداد که نباید انقدر زود تموم میشد. این چه وضعیه؟
۱
یه روز بهمون گفتن فلانی بهمانی و اون یکی معینتون نسترنه. معین در واقع نقش پشتیبان کنکور رو داره برامون، یه کسی که برنامه ریزیای هفتگیمونو باهامون هماهنگ میکنه و حواسش به همه چاله چوله های درسامون هست! راستش من از ذوق داشتم بال درمیارودم که معینم نسترنه:) خلاصه ایشون روز اول رو فقط گذاشت برای شناختن ما. بعد از کلی سوال و جواب، ازم پرسید تلویزیون چه قدر میبینم؟ گفتم تقریبن تو خونهمون خاموشه فقط در حد خندوانه با تک تک تکراراش (واج آرایی ت و ک) یه دفه کپ کرد گف ینی نمیتونی نبینی؟ گفتم نهههه! گف اگه نبینی چی میشه مثلن؟ گفتم افسردگی میگیرم !! گف حالا یاد میگیری نبینی! و بهش اطمینان دادم که بله قول میدم شب کنکور نبینم و فرداش بیام فقط تکرارشو ببینم:)))
۲
خندانندهشو رو که دیدین؟ قطعن میدونین که با این وضعم چهقدر پیگیر تر از همه دنبالش میکردم و رای جمع میکردم و اینا. برا کی؟ برا امیرحسین زیبای ناز (قلوب فراوان) چرا رای ندادین بهش آخه؟ :((
خداوکیلی از همه شون بهترترتر نیس؟:دی
این عکسه لعنتی خیلی زیباس:]
۳
از بهترین خبرایی که میتونست قلبمو سراسر پر کنه و روزمو پر از لبخند کنه این بود که روز تولدم با امیرحسین دقیقن یه روزه:))) ینی راه میرفتم تو خونه و هی برمیگشتم مجله رو نگاه میکردم ببینم درست ۲۸آبانو دیدم یا نه؟ بدون اغراق بیش از ۷۰ بار چک کردم :دی
۴
کل پست رو برای همین یه بند نوشتم اصلا ^-^
داشتم به یکی از دوستام میگفتم آااااه امیرحسین واقعن نازه و عالیه و خیلی خوبه و کلی قربون صدقه :دی
طرف با یه حالت ناراحتی بهم گف دقیقن عاشق چیش شدی؟:| بابا این پسره ضدانقلابه. توییتاش انقد بیخ داشته که جمعش کردن و اینا!!
اون لحظه با خودم فک کردم وااای ینی توییتر داشته و الان جمعش کردن و من یه جا کمتر میتونم ببینمش!:( لحظه بعدی فک کردم خب ضدانقلاب باشه! که چی؟ مهم اینه که از اون راه دور تونسته حال منو عالی کنه*-* لحظه بعدیش فکر کردم ۱۷، ۱۸ سال بین یه سری انقلابی و مذهبی و از همین دست صفت نسبی های دیگه بزرگ شدم ولی چه خیری بهم رسوندن از انقلاب؟ که اگر هم خیری بهم رسیده از دستگاه نبوده و از تکآدم هایی بوده که به تنهایی نمیتونستن اسم انقلابو رو دوششون بکشن! چند لحظه بعدش گفتم وااااای این پسره الان ۲۶ سالشه و ماجرا حتا اگر مال پارسال هم باشه که قطعن نیست و قدیمیتره، این طرف ۲۵ سالش بوده و حتمن حداقل ۵،۶ سال نیازه واسه اینکه علنا ضد نظام بربیاد! ینی حدود ۱۸ تا ۲۰ سالگی. شاید هم حتا زودتر! چه جذابتر هم اگر تو دوران مدرسه بود:) عجب آدم خوش فکری^-^ و تا شب به همین موضوع فکر کردم. یاد حرف معلم زبان پارسالم افتادم که بین بچهها داشت از اکتشافاتش درباره من میگفت که آره نورا دختر خیلی خوبی و خاصیه( من براش مردم وقتی کلمه خاص رو گفت^^) ولی بعضیا که درک نمیکنن رو خسته میکنه چون تو قالبها نمیگنجه! نمیتونه راحت با دستور و تجربه کنار بیاد. چارچوبا و ساختارا اذیتش میکنن! عجب. تا اونموقه خودم اینو نمیدونستم ولی دقیق بود! آدمای ساختارشکن رو دوست دارم چه موافق جریان و عقیده من و چه مخالف! و از کیا نفرت دارم؟ از همونایی که مدل دوست منن! ینی پای حرفی که بهش نرسیدن و فقط توی یه پروپاگاندای عظیم در جریانش قرار گرفتن، انقدر میمونن که آدم اگر ندونه خیال میکنه همینا جریانساز اصلی بودن! همونا که قدرت ریسک ندارن و در یک کلام بخام بگم به راااااااحتی خودشون رو در ساختار جا میکنن و حتا ذرهای به خودشون اجازه فراتر فکر کردن نمیدن! دوست من دلیلی بر بد بودن امیرحسین نداشت جز اینکه ضدانقلابه. میتونم بهتون اطمینان بدم خیلی از این آدمها هم (و حتا خودم تا همین چندسال پیش درباره همین یه موضوع خاص!) دلیلی بر بد بودن ضدانقلابها ندارن! به هرحال با خودم فکر کردم یه آدمی که آرومه و قراره عین خمیر توی هر جریان شکل بگیره و بعد همونجا فیکس بشه، دیوانهم خواهد کرد! همینجا بود که برا اولین بار درباره خصوصیات کسی که میخاد بعدن تو زندگیم باهام شریک شه فکر کردم :)) اینکه ساختارشکن باشه و تو هرموقعیتی که قرار میگیره سعی کنه انقدر خاص فکر کنه که همه به همین ویژگی بشناسنش! به طور کلی بخام بگم "شیه امیرحسین باشه:)) " و اصلن مهم نیست با چه عقیده ی و اجتماعی! مقوله مذهبی یه فلسفه دیگه داره که شاید بعدن یه دور بازش کنم همینجا ^.^
پ.ن مهم : پ.ن ها رو میام بعدن مینویسم، غلط املایی هم اگه داره ببخشید دیگه، میام اون هم درست میکنم! فعلا برم تستامو بزنم که بیس دیقه از تایمم رفت:|
خب حالا پ.ن ها
پ.ن۱: با این حساب اگر به اون آرزوم که جیم بیاد خاستگاریم هم برسم باید ردش کنم:|
پ.ن۲: والا مصممتر شدم برا ازدواج نکردن و دلیل قدرتمندتری یافتم:) اینکه خانوادهم کنار نمیان با کسی که طبق تعریف من ساختارشکن باشه. نه که با خود ساختارشکنی و روح بزرگتری از چارچوب داشتن مشکل داشته باشن عاااا. ولی مثلن برای من هرچی مخالفتر با عقیدههای عموم خوشایندتر و برای خانوادهم یه سری عقیده ها مهمه! در حدی که کلن از فیلترشون رد نمیشه تا به من برسه-_- والا بهتررر:دی
پ.ن۳: تو شهریور رسمن قراره به خاک سیاه بشینم انقد تولد و مناسبت توش موج میزنه:/ تا اینجا که شهریور و روز ۲۸ آبان برام تو تعداد متولدین رقابت تتنگاتنگی رو دارن پیش میبرن فقط مشکل اینجاس کهکهمه شهریوریای متولد اونقد نزدیکن که باید برا تولدشون عزا گرفت!!! :دی
پ.ن۴ : واااای دلم تنگ شده بود عاااااا^-^
امّطوبا مثه خاهره چون پایهست و قصههایی رو از زندگیمون درمیاره که کسی جز خواهر نمیتونه اینکارو بکنه! مسلمه که برام با خواهرم متفاوته. خواهرم هزاران برابر عزیزه و اصلن این قیاس از اساس و پایه اشتباهه:| به هرحال امّها شبیه یه خواهره برام ولی نه شبیه خواهر خودم.! :دی
ولی جیم مثه داداشم نیست! باهاش میشه سر سفره خندید، میشه درباره مدرسه باهاش صحبت کرد گرچه بهت نگاه نمیکنه و حتا جوابت رو نمیده! گرچه حتا نمیدونی قضاوتت میکنه پیش خودش یا نه. گرچه نمیدونی حتا به اندازه یه لحظه بهت فکر میکنه یا نه! ولی به هرحال شبیه داداشم نیست. دوا راه نمیندازه!زندگی با حضورش شیرینتر میشه نه که کلن تفاوتی نداشته باشه!
پ.ن: اینا مال اون روزیه که جیم اومده بود خونمون! مثه یه فانوس روشن بود ته یه چاه عمیق:)
پ.ن۲: اون روز که فارغالتحصیلا برای همایش انتخاب رشته اومده بودن مدرسه، یکیشون که تقریبن با علیاکبر خیلی دوس بود و به طبع علی اکبر هم با اون، بهمون داشت میگفت بچه ها خیلی باهاش خوب شید و سعی کنین یه جوری نزدیک کنین خودتونو بهش چون از همه معلما بهتر میتونه کمکتون کنه برا پیشرفت!! بابا چه مهربووون چه خفن! من از همین الان که علی اکبر اصن نگام عم نمیکنه، وقتی به سال دیگه فکر میکنم و اینکه قراره یه سری دختر دیگه باهاش آشنا شن قلبم میگیره:||
پ.ن۳: فردا میخوام با جانی حرفایی که باید بزنم به اون دوست صمیمیم که سه هفتهس فقط به هم سلام کردیم رو تمرین کنم:| انقد وحشتناکه برام اینمدل حرف زدنا. هرچی میتونم خودمو از دعوا دور نگه میدارم که ایندفه دعوا اومد خودش پیدام کرد، پرید بغلم و ول نمیکنه:|
پ.ن۴: همش میترسم فک کنین این دختره چه قد لوسه همش به فکر جیم و علی اکبر و اینا:| بابا والا تقصید من نیس این چن وقته اتفاقا اینجوری شده:دی
پ.ن۵: من باب تقدیر و تحسین از وجود پ.ن ها که نوشتنشون صد برابر لذت بخش تر از خود متن پسته:دی
پ.ن۶: اینم چون پ.ن دوست میدارم^-^
میدونم زرد نورانی این رنگی نیست! ولی چرا تا من میام یه کاری رو بکنم برعکسش میشه؟ مثلا الان تا میام حال خودمو خوب کنم و خوب نگهدارم، میبینم عع اونی که داره میره همون دلخوشی منه! :|
امروز روز نورانی ای نبود چون خدا باهام قهر کرده هی من بهش میگم بابا با مرام! با معرفت! لوتی! اینکارا چیه؟ به تو نمیاد. بیابغلم کن. بیا بهم بگو داری نگام میکنی.
خدا هم در همون لحظه لطف جدیدی رو بهم رو میکنه تا بفهمم حتا لایق قهر بودنش عم نیستم!
بهش میگم باشه هرکار دوست داری بکن چون قرار اینه که یادم نره تو خدای منی و میدونم توعم به این راحتیا یادت نمیره من بندهتم! و جزوه علیاکبرو باز میکنم تا درس بخونم و یادم بره همهچیزو! یادم نمیره. سندش دایرههای خیس از اشک رو صفحه های جزوهست!
امروز روز نه چندان خوب و نه چندان افتضاحی بود! هرروز باید یه کوییز بدیم حالا از درسای مختلف. یه سری تسته که باید تو نیم ساعت بزنیم! امتحان امروز با اینکه خیلی کوچیک بود برام مهم بود و من علی رغم اینکه تو اون مبحث خدایی میکردم چه تو سالای پایه و چه سر کلاس و چه تو تمرینا، گند زدم امتحانمو به تمام معنا! و بهترین دوستم غیرمستقیم بهم گفت اصلن مهم نیست که دلت برام تنگ شده و اصلن مهم نیست که قرار بر چی بوده، راحت تر اینه که اتفاق جور دیگهای بیفته که حتا ذره ای به من ربط هم نمیتونه داشته باشه این مدل جدید! با اینکه پذیرفتم و حرفاش منطقی بود ولی چیزی جلوی بزرگ شدن بغض ته گلومو نمیگرفت! بغضی که با امتحان اول صبح شکل گرفت، با حرفای صمیمیترین دوستام رسمیت پیدا کرد و نهایتن با جواب ندادنای مهمترین دوستم که از دستم ناراحته، تبدیل به یه غده سرطانی شد.
ولی به هرحال نمیخوام درباره این روزمرگیهای امروز پست بذارم چون امروز واقعن همش محدود به اون بغض ته گلو نمیشد! مثلن میشد لحظات جک «عزتالله» رو تا قیامت باهاش حال کرد چون من سر همون کلاس بیش از بیس بار تذکر گرفتم که دخترم صاف بشین:| که دخترم ح نزن:| که بابا زهرا یه دقه آروم بگیر دیگه! (انقد که هیجانام بالا زده بود:دی)
میخوام بگم من یه داداشی دارم که یه ساعت میگرده تو نت تا عکس باحال و پسندیده پیدا کنه واسه روز دختر برام بفرسته و پیدا نمیکنه و حالا بگذریم، ولی این چیزی رو عوض نمیکنه! خاطره تمام شبایی که به خاطر دعواهای وحشتناک تو خونه همهمون گریون خابیدیم رو پاک میکنه؟ درد اون کلاس عکاسیای که نذاشت تا آخر ادامهش بدم رو چیزی جز زمان، کم میکنه؟ چیزی رو درست میکنه وقتی نصف وقتی که من برا المپیاد خوندن گذاشته بودم رو صرف بحثای الکی سر ازدواج ایشون کردیم؟ نه!
حالا از اونور من یه زنداداشی دارم که امروز برام یه متنی فرستاد که دختر گل روزت مبارک عاسیسم:| در تلاشهای متمادی برای نزدیکتر شدن و صمیمیتر شدن فرمالیته به ایشون چه اعتماد هایی رو که از دست ندادم و چه موقعیتهایی که پودر نکردم!
خدا منو ببخشه اگه قضاوتی شکل بگیره. فقط شرح ماوقع میدم:
- من شیفته عکاسیم. نه عکاسی جشن تولد و ما ژست فلان میگیریم ازمون عکس بگیر! ولی این دوستمون چنین انتظاری ازم داره! بگذریم که اگر بخوام این ماجرا رو بازش کنم هفتصد و هفتاد و دو تا پست میتونم دربارهش بنویسم. خلاصهش اینکه گفت زهراجان.فلان عکسارو ریختی از دوربین تو کامپیوتر که ببینیم؟ گفتم میخوام عکسارو با ادیت تحویلتون بدم ولی بیا یه چندتاشونو ببین که خوب شدن! این شد که من اعتماد کردم.هارد رو جلوش باز کردم و دونه دونه فولدرارو رد کردم و تمام کوچهپسکوچههای هارد رو نشونش دادم! از دو روز بعدش تا همین الان که دارم مینویسم و بیش از دو سه ماه از اون قضیه گذشته، هارد مفقود شده و کوچیکترین اثری ازش نیست! (رسمن بدبخت شدم با گم شدن هارد!)
- یا یه بار دیگه درجهت همون اعتماد نابهجا یه عکس تو گوشیم باز کردم که ببینه و رفت تا ته گالریمو درآورد:| منم که تو این موقعیتا لال میشم:/ نشستم نگاش کردم که داشت به جستجوش ادامه میداد، حتا وسط کارش گوشیم قفل شد و گفت عع قفل شد! گفتم رمزش فلانه -_- انقد من موجود سادهای م و از سادگیم پیشش ضربه خوردم. چون تا یه هفته بعدش سر عکسای توی گوشی من دعوای عظیمی بین من و داداشم بود:/
- یه بار دیگه خاهرم بهم گفت ععع این شلواره چهقدر قشنگه جدیده؟ از کجا آوردیش؟ گفتم نه! همونه که اِن سال پیش داداش برا خودش خریده بود و تنگ بود مدلش و دوس نداشت و داد به من! از قضا اون دوستمون که گفتم بالاتر هم اونجا بود. نشون به اون نشون که از آخرین باری که شلوارو انداختم تو رخت چرکا برای شستن تا همین چنددیقه پیش نمیدونستم چی به سرش اومده! فکر میکردم غرق شده تو انبوه لباسا و هنوز شسته نشده. الان اومدم برای ست فردام که شومیز سبز کمرنگ میخام بپوشم، اون شلوار سورمهای عه رو بیابم که یه دفه با یه واقعیت تلخ روبهرو شدم:| شلوار سورمهای عه دیگه از مایملک من نبود. از اونایی بود که داداش تو کمدش نگه میداره و هروقت میخواد برا زنش تیپ بزنه میپوشتشون!
- و.
و.
و.
و!
با همه این اوصاف، اصلن کارشون درست بود که به من تبریک روز دختر گفتن؟ و احیانن کار من حال بههم زن نبود که گفتم «واااای مرسی خیلی خوشحالم کردین» و کلی جیغ ویغ در این جهت؟
پ.ن: فردا باید با کسی خودمو روبهرو کنم که اسمش دوست صمیمیم عه ولی حرف زدن باهاش از ترسناکترین کارهای دنیاست! بدی قضیه اینه که از خیلی وقت پیش تکتک جملاتی که میخواد بگه رو میدونم ولی اونقدر جز منطق خودش منطقی رو نمیشناسه که واقعن تو جواب دادن بهشون گیر میکنم. حتا اگر هفتهها بهش فکر کنم!! دعام میکنین واسه خوب پیش رفتن فردا؟:)
پ.ن۲: ببخشید که انقد طولانی شد:|
پ.ن۳: همچنان و بیش از همیشه امیدوار که خداوند متعال خودش اینجارو از دید آشنا و فامیل حفظ کناد!!
سلام
خیلی وقت است میخواهم بیایم و ساعت ها انگشتانم را روی دکمه ها بلغزانم و یک دنیا جان در هر کلمه بریزم و روانه کنم در پنجره های زرد و قرمز و آبی تان.
مدت ها پیش میخواستم بیایم بگویم کنکور، کنکور که می گفتند همین بود؟ بیش از نصفش گذشت و من همچنان خسته نشدم! من همچنان با درس هایم خستگی در می کنم! من حتی ذره ای فشار روی خودم احساس نمی کنم. که البته در همین اثنا بلند شدم رفتم با چند نفر دعوا راه انداختم که پس چرا اینقدر دخترانه با ما برخورد می کنید؟ ناز و ظریف و شکننده! غول کنکورشان را میخواستم ببینم! می خواستم شاخش را بشکنم. پیدایش نمی کردم.
با خودم فکر کردم شاید مدت هاست از بین رفته! کشته بودندش و من هیچ نقشی در آن نداشتم! فکر کردم دیگران هم مثل من سنگینی روی قلبشان احساس نمی کنند. فکر کردم هیچکس به خودش سخت نمی گیرد و اصلا چنین قراری وجود ندارد! فکر کردم همه مثل من دفتر تحلیل آزمونشان هر هفته عوض می شود چون از نظرشان زرق و برق و شکوه یک دفتر تحلیل آزمون واقعی را ندارد! فکر می کردم همه مثل من وسط درس خواندنشان مورچه بازی می کنند. دیدم دفتر هایشان روی میزشان را پر کرده، رنگارنگ!! دفتر خلاصه، دفتر رفع اشکال، دفتر فلش زبان ، دفتر جملات انگیزشی!! کتاب چگونه حافظه مان را تقویت کنیم حتا!! بعد هم یادم آمد آن دوران که دوازدهم نبود هنوز، زیبا وبلاگی داشت به اسم دوازدهم! آن وقت ها که می خواندمش نمی فهمیدم. رفتم سراغش! دنیایی بود از استرس. جهانی بود با یک هیولای گنده به نام کنکور! تاریخ ها را هم که نگاه می کردم مرداد، مهر یا نهایتا آبان! من وسط بهمن بودم و همچنان یک دانش آموز بودم که کنکوری نبود! حالم زیادی خوش بود و اتفاقا بقیه هم نگران بودند که چرا؟
بعد یکهو حالم بد شد! زد به سرم! همان موقع بود که یک دنیا بین من و کنکور فاصله افتاد و حالا که به خودم آمدم فاصله ها را دوان دوان طی می کنم ولی پر نمی شوند! مهرداد می گفت صفر تا صدت سه ثانیه است اما چه می دانست که صد تا صفر و حتا که پایین تر از آن هم برایم آهنگ بسیار تند منفی دارد! روند نزولی ش دستم بود. یکباری به دوستی گفتم کاش همین الان برویم کنکور را بدهیم، هر روز کمتر از روز قبل اکسپرتم! اتفاقن همان اوائل بود به ماریا گفتم دارم درد می کشم و توانی در خود نمیبینم، باورم نکرد. همانقدر عادی از کنار حرفم رد شد که انگار یکی از سلام های هر روز صبحمان به هم است.
حوصله ی لحظه ای از دنیایم را نداشتم. از تحمل خسته شده بودم نه که از خستگی درس، که روحم دیگر نمی کشید! روانم آرامش نداشت و من کاری نمی توانستم برایش بکنم. هرچه بیشتر دنبالش میدویدم نتیجه ها پوچ تر می شدند (باز هم می گویم اندک ارتباطی نه به درس دارد و نه به کنکور! اما خب موضوعاتی بودند برای کاستن روح و روان و فکر لطیف آدمی!) از خدا پیغمبر هم هیچ چیز انگار نمی دانستم. به کلی فراموشی گرفته بودم! نماز هایم طبق عادت خوانده می شد و چادرم طبق عرف بر سرم سنگین می ماند. خدا ببخشد من را ولی یکی دو ماه کاملا در لباس یک مسلمان کافر محض بودم. حال عجیبی داشتم و به خودم هم رحم نمی کردم! می گفتم حالم بد است؛ توصیف دیگری برایش نداشتم! کسی نمی فهمید. به حسن که گفتم اصرار کرد باید برویم دکتر! شوخی کرد اما خودش هم فهمید که نفهمیده حرفم را! تنها نمود بیرونی ش هم ناتوانی ام در درس خواندن بود. عاجز شده بودم و در خودم فرورفته بودم.
یک عالم ریختند سرم که حیفی بیچاره. درست را بخون! و حالم که بیشتر از این دغدغه هایشان به هم می خورد، فکر می کردند استرس کنکور را گرفته ام، می گفتند همه، مخصوصن آنها که تا اینجای کار را خیلی خوب آمدند، در بهمن و اسفند همین شکلی می شوند که تو شدی! والله که نمی شوند!! همه همچنان دفتر دفتر به سیل روی میزشان افزوده می شد و من همان ها که هفته ای یک بار عوض می کردم را هم انداختم دور! ماریا برایم کرور کرور جمله سرحال کننده می نوشت و می چسباند به کابینم (مهرداد به میزامون میگه کابین:دی) من تک تکشان را برمی داشتم پشتش یک فکری را در آن لحظه می نوشتم! مثلن از عمق وجود ایمان داشتم آدم ها نباید ومن هژده ساله شوند تا کنکوری شوند. یک سری خصوصیات هست که تا نباشد اسمت بین کنکوری ها قرار نمی گیرد. مثلن اگر کسی به من می گفت شرط کنکور دادن خودخواه شدن است، دیگر اینقدر از قبل برای رسیدنش ذوق نشان نمی دادم! و بله. همان جا بود که احساس کردم باید جانم را بردارم و فرار کنم. هیچ هزینه ای حیف نیست! می ارزد به تصمیم درست فرار از مردم دورنگ و نفرت انگیز! حتا از تمام این دنیا. من می دانم مشفق آن روز که خیلی نگرانم شده بود همین فکرم را فهمیده بود. می دانست می خواهم به هرقیمتی فرار کنم! و همان جا یک دفعه رفتیم مشهد.
فکرش را بکنید! من یک لحظه هم حتا به امامم فکر نکردم! فکرم نرسید از او کمک بخواهم! من از همه بریده بودم و از او بیش از همه. فکرش را بکنید! مرا یادش نرفته بود. چطور ممکن است؟ من انقدر زشت و وقیح و امامی به این رافت و مهربانی در دو قدمی ام! کندن از آن فضای تاریک و تنگ و پناه بردن به حرم نور و روشنی معجزه بود برای من! معجزه کرد در دلم و احساس پرواز داشتم. بلد نبودم با امام حرف بزنم. مثل تازه مسلمان ها یک مفاتیح گرفته بودم در دستم حیران دنبال دعای به درد بخور می گشتم. ماریا گفت عالیه المضامین! شعر و دعا و رمان زیاد خوانده ام و هیچکدام به زیبایی این یکی نبودند! در دلم نشسته بود و سه چهار روزی که آنجا بودیم روزی دو سه وعده می خواندمش. و بعد تجسم ماجده را دیدم در حرم! یادم آمد یک روز از من پرسید کدام دعای خمسه عشر را از همه بیشتر عاشقی؟ و من ماندم! احساس عقب ماندگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. من آنقدر تسلط نداشتم که عاشق یکی از آن پانزده تا شوم. مفاتیح سبزم را باز کردم و مناجات تائبین آمد! وحشت کردم از این همه حرف من که از دهان امام بیرون آمده بود! خودش زبان من شده بود؛ من که گنگ بودم و لال! قشنگ ترین حس دنیا بود که تمام قلبم را پر کرد : من در این دنیا تنها نمانده ام! برای اولین بار بود که از اعماق وجودم احساس کردم امام دارم.تمام دلتنگی هایم را ریختم لابه لای اشک هایم و جا گذاشتمشان رو به روی ضریح.
حالا کنکور و فکرش برایم سخت نیست! طاقت فرسا هم نیست. گاهی جانکاه می شود که اهمیت چندانی ندارد! مشاورمان هم اعتقاد دارد که همان بهتر که راه المپیاد به سنگ خورد و تو باید زیبایی ها و سختی های این مسیر را می دیدی! باید صبرت را به خودت ثابت می کردی و باقی ماندنت بر اراده ت را. توانایی ش را که داری خودت هم می دانی!
راستش من می خواستم به بقیه ثابت کنم توانا و قابلم! می خواستم ثابت کنم خاص و منحصر به فردم و اگر چیزی را بخواهم بدون شک در دستانم است! و بله ثابت کردم. با المپیاد و با این راه دراز کنکور! نه به همه که به خودم. نه توانایی م را که بی عرضگی و تنهاییم را. نه قوت و توانم را که ضعف و نحیف بودنم را! و بعدتر اتفاقات عجیبی در درونم افتاد. مشهد با من کاری کرد که مناجات سحرهای ماه رمضان نکرد! مشهد نور بزرگی بود که تمام چشمانم را روشن کرد و آینده ای برایم ترسیم کرد بس زیبا و دلنشین! مشهد کوچکم کرد. مرا در خود فروشکاند و به خود که آمدم دیدم آنقدر غرق و کوچکم که زیر لب ریز ریز می خوانم "قطره دریاست اگر با دریاست" و امتحان میدهم! و درس میخوانم! و سر کلاس مینشینم! و غذا می خورم! و می خوابم! و همچنان به زمزمه خویش ادامه می دهم و می گذارم نور طلایی شرقی ش دل و دستانم را گرم کند.:)
پ.ن1: این پست را قبل از عید نوشته بودم. یک روز که حالم چندان مناسب نبود! به مشهد که فکر می کنم لبخند تمام حس و حالم را پر می کند! منتها نت نداشتم! مشغول اردوی عید بودم و دوره پایه و اصن یه وضعی!! کاش می شد تمام لحظه هایی که تو این عید دوسشون داشتمو اینجا ثبت کنم.:)
دیگه ببخشید بعد از اینهمه مدت!
پ.ن2: شرمنده اگه حال نمیده بهتون این متن و زیادی طولانیه:(
پ.ن3: خیلی وضعیت وحشتناکی بود قبل عید! می خواستم بیام اینجا از استرس این بگم که یه روز یه دفه دیدم کتابای قطور تستم همشون رو صفحه آخر پاسخنامه ن! کتاب تموم شده بود و من هنوز جایگاهمو باور نکرده بودم!!!
پ.ن4: شاعر شعر عنوان رو نمیشناسم. ولی ادامه بیتش اینه:
« من تازه مسلمان همین قرن جدیدم / حیف است ز درگاه خدا پرت شوم زود »
صحنه ای هم که توی اون عکس دلبر می بینید یکی از زیباترین قسمتای حرمه! دوتا جای بسیااااار زیبا کنار هم:) با همسفر جان همش میرفتیم بعد نمازایی که تو گوهرشاد می خوندیم خیره به گنبد چشم می دوختیم.
عکس هم از حرم امام رضا خواستید به نظرم سرچ نکنید تو گوگل!:/ برید تو سایت آستان قدس خیلی خوبه آرشیوش:))
پ.ن6: از اونجایی که خودم عید نوروز چندان زیادی نداشتم تبریک نوروز که روا نیست بگم! تازه اونم الان:دی. ولی اعیاد رجبیه تون که گذشت و اعیاد شعبانیه تون که خییییلی خوش می گذره شادی باهاشون برا همتون مبارک:))
درباره این سایت